امیرالمومنین رفتـــــ نمیدانم این شبهای باقیمانده که میخواهد برایمان پدری کند...
دلم روضه میخواند...
ساعاتی پیش که روضه خوان روضه میخواند
دل کوچک و بیقرار و بهانه گیر من در من روضه میخواند
عجیب است؟
هق هق گریه هایم جلویش را میگرفتم...
اما انگار دلم درد داشتــــــ
روضه خوان گفت "اربابــــــــ" "کربـــــــ بلا" "ح س ی ن"
دل من شروع کرد به خواندن...
رفتـــــــــ بالای تل چشامو میبستم تا نبینم اما داد میزد اربابـــــــ تو گودال قتلگاهه!
قصه دستـــــــ بریده
قصه مشکـــــــ و ساقی
قصه گهواره خالی و ربابـــــــــ
قصه علی اکبر و جوانان بنی هاشم بیاید
قصه دختره سه ساله
قصه خانوم زینبـــــــ و گلی کم کرده ام میجویم او را
قصه امام سجاد و خیمهــ
قصه علی اصغر و تیر سه شعبه
دلم آروم باش...
یادمــــــ آورد صحن و سرای امیرالمومنین
یادم آورد شستن ضریح امیرالمومنین
یادم آورد نصف شب که تنهایی با ترس و لرز منو دوستم رفتیم حرمـــــ
یادم آورد مهربونیای امیرالمومنین
یادم آورد امین الله های توی حرم
یادم آورد....
هق هق گریه هام تبدیل شد به فریاد...
تو اوج زار زدنام اول همه واس ظهور امام زمان دعا کردم بعدش عاقبت بخیری و حاجت روا شدن و امضا شدن برات عتبات همهــ
خدا کنه شما منو از دعای خیرتون محروم نکرده باشید و نکنید...
یادم بماند نوشت:
شب نوزدهم مصلی امام خمینی
شب بیست و یکم منزل یکـــــ شهید