در هوایتــــــ بیـــ قرارمـــ

در هوایتــــــ بیـــ قرارمـــ

بسم الله الرحمن الرحیم
وَ إِن یَکَــــادُ الَّـــذِینَ کَفَـــرُوا
لَیُزْلِقُـــونَکَ بِأَبْصَــارِهِــمْ لَمَّـا
سَمِعُــوا الـذِّکْــرَ وَ یَقُــولُـونَ
انَّــهُ لَمَجْنُــونٌ وَ مَـا هُـــوَ إِلَّا
ذِکْـــــــــــرٌ لِّلْعَـــــالَمِیـــــنَ

"خداوند دست از دینش برنمیدارد
و ما دست از تو....حسین جان!"
نوکــــــــر رخ ارباب نبیند سخت است
شب اگر رخ مهتاب نبیند سخت است
لب تشـــنه اگر آب نبیند سخت است

یازهراکربــــ بلا ان شاء الله

پیوندها

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کربلای ایران» ثبت شده است

جمعهـ 11 مهــر :

دلمــ گرفتهــ اضافهــ هایش سر ریز شدهـ

گفتــ : قابل درکــ استــ ،

همهــ اینهایی کهــ میبینی دلشان پر استــ ،

هیچ کجای شهر نمیتوانستند فریاد کنند بغض هایشانــ را

ســــــــر بهــــــــــ بیابانـــــــــــــــــــــــ گذاشتهــ اند ..

۲۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۳ ، ۲۱:۱۲
کــربــ بلایی محـب

باران می باریـــــــد

شهر را آب و جارو کردند برایمانـــــ

گرد و غبار گناه و زرق و برق شهر را از جسم و روحمان شستند . . .

ایستگاه اول :

اندیمشک : اردوگاه شهید کلهــــر 

ایستگاه دومـ :

خرمشهر : اردوگاه شهید باکری

در حیاط اردوگاه راه میرفتمـ ، خواب بر چشمانم حرام شده بود

مادر شهید سید علی دوامی را دیدمــ . ..

ایستگاه سومـ :

اروند ، سرزمین نخل های بی سر "فاصلهــ تا کربــ بلا 600 کیلومتر"

راوی از موقعیت جغرافیایی و عملیات والفجر هشت حرف میزد

یاد فیلم در بند اروند افتادمــ

یاد شب هایی کهــ با دیدن این فیلم بارانی شدمــ !

دلمــ گرفتـــ . . .

گوشهــ ای نشستم و زیارتــ عاشورا

عاشورا را آرام آرام میخواندمــ و کسی در من روضه میخواند . . .

سجده بر خاکـــ . . .

ایستگاه چهارمـ :

شلمچهــ ، بوی چادر خاکی حضرت زهرا(س)  "275 کیلومتر تا کربــ بلا "

مسیر اسارت را طی کردیمـ ، به بالای تل رسیدیمــ

گنبد فیروزه ای ، بوی تریتـــ . . .

از هر سو صدایی میآمد ، شب جمعه ای کهــ همهــ کربــ بلایند و ما در کربــ بلای ایرانــ . .

صدایی آشنا میآمد ، حرف دل میزد . . .

حاج حسین یکتا : میخواهم کمی برایتان جغرافیا ، کمی ادبیات و . . . بگویمــ !

روضهــ در و مسمار و آن کوچهــ و دست های بستهــ . . .

با چشمان بارانی رو بهــ قبلهــ . . .

اَلسَّلـامُ عَلَى الْحُــــسَیْنِ

وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ

وَ عَلى اَوْلـــــــادِ الْحُسَیْنِ

وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَـــیْنِ

ایستگاه پنجمــ :
"عملیاتــ رمضان ، بغض هایی که هق هق شد "
مداح بهــ زبان مازندرانی از مادر شهید میگفت ،
از مادر شهیدی کهــ سالهاست چشم بر در دارد
هر کدامــ قبر شهید گمنامی را سجده کرده بودیمــ
ایستگاه ششمــ :
"طلائیهـ ، دو رکعت نماز عشق "
زبان قاصر و دستانم ناتوان است از حال و هوایمـ در قطعهـ ای از بهشت . . .
ایستگاه هفتمـــ :
هویزه ، آخرین جمعـهــ سال ،
غروب جمعهــ کهــ دلت میگیرد کهـ آقایتــ نیامده کنار مزار شهید سید حسین علم الهدی . . .
ایستگاه هشتمــ :
جمکران ، آخرین شنبهــ سال ،
قدم بهــ قدم با جسمـ پر گناه و دلی بیقرار بهــ سویت میآمدمــ . .

بیقرار نوشت :
اگر قابل بدانید دعا گوی دوستان حقیقی و مجازی بوده امــ
امسال کهــ سال مادر خوبی هاستـــ
رزق همهــ خلق بهــ دست زهراستــــ
از سفره فاطمیهــ اش معلومــ استـــــ
سالی کهـ نکوست از بهارش پیداستــ
التماس دعــآی فراوان فراوان . . .
دریافت
۲۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۲ ، ۲۲:۰۲
کــربــ بلایی محـب

روزها را یک به یک شمردمــ

پیراهن عزا بر تن کردمــــ

به دل بهانه گیر و بیقرارم قول دادم هر طور شده امضای کربــ بلا می گیرمــ

اربعین شد و جا ماندمــ . . . سخت بود خداحافظی با مسافرانتــ . . .

به دل بهانه گیر و بیقرارم قول دادم هر طور شد می برمش مشهدالرضا

شهادت امام رضا شد و جا ماندمــ . . .

خسته و درمانده از همهــ جا با دلی نا آرام و هوایی به هوای پریدن و رسیدن به کوی یار

اسمم را در لیست خادمین الشهدا نوشتمــ

به دل بهانه گیر و بیقرارم قول دادم هر طور شده می برمش کربــ بلای ایران

کاروان رفت و جا ماندمــ

سوختم ، ساختمــ . . .

شاید چند روز دیگر از کاروان جا نماندم و راهی سرزمین نور شدمــ . . .

شاید مرا هم قاطی خوبــ ها بردند . . .

درد دل با علمدار شهر :

سرم را بالا نمیگیرم چطور نگاهت کنم ؟

چشمان خیس و بغض شکستهــ . . .

نفس کشیدن سخت استــ . . .

ایمانم با تق وا رفتـــ . . .

چطور بسازم ؟ کمرم شکست . . .

بیشتر از همیشه دریابــــ علمدار شهرمــ . . .

بیقرار نوشت :

بارانی بارانی و با دستانی لرزان و دلی ناامید و سری به بلاگ آیات نورانی

و آیه ای کهــ انگار دوای زخم بود زخمی کهــ امروز بر صورت احساسم افتاد

وقتی خدا مشکلات تو رو حل می کند تو به توانایی های او ایمان داری و وقتی  مشکلات به سراغ تو می آیند یعنی خدا به توانایی های تو ایمان دارد.

« حَسْبُکَ اللَّـهُ وَمَنِ اتَّبَعَکَ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ »(انفال/64)

اى پیامبر، خدا و کسانى از مؤمنان که پیرو تواند تو را بس است.

+

دوستان برایمــ دعا کنید واقعا به دعای خیرتون احتیاج دارمــ

۳۵ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۲ ، ۲۱:۲۸
کــربــ بلایی محـب

نمی توانم بفهمم آدم های این شهر را

و فکر میکنم آدم های این شهر هم مرا نمی فهمند؛

میخواهم برای آدم های این شهر از مردمان خاکی بگویم،

ولی چه کنم که نوایم بوی بی نوایی می دهد؛

چند روزیست که هیچ چیز جز خاک در نظرم زیبا نمی آید و مردمان خاکی مردمانی که برای دیدنشان در شهر باید به آسمان چشم دوخت؛

 نمی دانم آسمان منطقه زمینی شده بود یا زمین منطقه آسمانی، و من باید دنبال روحم در آسمان بگردم یا زمین

و حال این منم که دلم برای

غربت شرهانی، رمل های فکه، آسمان طلائیه، گنبد فیروزه ای شلمچه،و آرامش معراج الشهدا

 تنگ شده؛ اللهم الرزقنا...

کربـــ بلا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۲:۳۹
کــربــ بلایی محـب
۱۳ اسفند ۱۳۹۰ درست ۳۰ دقیقه ای وسایلم جمع کردم خیلی داغون خسته بودم دلم یه جا میخواست واسه حرف زدن دادو بیداد کردن آره مناسب ترین جا واسه شرایطی که من توووش بودم جنوب (راهیان نور) بود ۱۲ شب حرکت کردیم شرایط روحیم داغون بود رسیدیم جمکران سرم گذاشتم رو مهر حرف زدم دو رکعت نماز امام زمان و صدای مسئول که وقت تموم شده جالب بود سفره صبحانه روی سکوی مسجد جمکران خیلیامون عادت به صبحانه خوردن اونم ۷ صبح نداشتیم اما همه کامل صبحانه هاشون خوردن تو ماشین کلا تو خودم بودم برعکس تموم سفرها که هندزفری تو گوشم بود و مداحی گوش میکردم اما این سفر حوصله اینکارم نداشتم ۸ شب بود رسیدیم دو کوهه شام دعوت بودیم حاج ابراهیم همت دعوتمون کرده بود شب اندیمشک اردوگاه شهید جعفرزاده خوابیدیم خیلی هوا سرد بود بچه ها از سرما تا صبح بیدار بودند 7 صبح حرکت کردیم بسوی معراج شهدا من با وجود اینکه پنجمین بارم بود تا حالا معراج شهدا نرفته بودم راوی گفت 22 شهید تفحص شده که 20 تا معراج شهدا هستند دو تا از جسدها بردند واسه DNA رسیدیم معراج شهدا هیچکس نبود حتی خادم ها هم نبودند چون صبح زود بود 32 نفر بودیم همه دور تا دور جمع شدیم راوی حرف میزد دستای همه ما خورد به شهدا میشد استخون شهید زیر دستات حس کنی هیچکس نبود که اشک نریزه حضرت زهرا صدا نکنه راوی حرف میزد هق هق بچه ها صداهایی که پیچیده بود مداح شروع کرد به روضه خوندن نمیدونم چقدر داد زدم چقدر گریه کردم اما یه دستی رو شونه ام حس میکردم هی بهم میگفت آروم باش منم عموم شهید شده من یشتر از تو دلم گرفته نفسم بالا نمیومد خیلی سید صدا میکردم صدای مسئول کاروان ، بچه ها ماشین داره حرکت میکنه اما هیچکس نمیخواست پا بشه بره یه قدم میرفتیم یه نگاه به شهدا سوار ماشین که شدیم همه تو بغل همدیگه گریه میکردن اما من زانوهام بغل کرده بودم حرف میزدم با سید بعد معراج شهدا رفتیم هور العظیم اولینبارم بود که میرفتم خیلی قشنگ بود ساعت حدودا 4 یا 5 بود رسیدیم طلائیه راوی میگفت فقط 5 دقیقه به این خاک نگاه کنید مداح شروع کرد روضه خوندن راوی گفت خاک طلائیه ببرید دلتنگ میشید این خاک بو کنید رفتیم محل اسکان (خرمشهر)صبح فردا اروند از اروند نمیگم از حال و هوای بچه ها کنار اروند سکوت میکنم نماز مسجد جامع اونم یه نماز جماعت به قول بچه ها باحال،ساعت 3 بود که حرکت کردیم بسوی شلمچه ، هیچکی نبود پابرهنه نباشه نشستیم رو خاک باد میزد بوی تربت میداد بوی تربت کربلا یه همسفر شهید همه بچه ها داشتن یعنی اول سفر 5گروه داشتیم گروه شهیدعلمدار،گروه شهید دوامی،گروه شهید بابایی،گروه شهید همت،گروه شهید گمنام پشت پنس ها یه آه از ته دل آقا مرا لایق 275 کیلومتر نمیدانی؟؟موقع برگشت یه کلیپ داشت پخش میشد یهو دیدم سید مجتبی علمدار داره صحبت میکنه در مورد شلمچه فکر میکردم خوابه یا چشام داره اشتباه میبینه فقط نگاش کردمو اشک ریختم کلیپ تموم شد دوباره پخش شد قبلش فقط میگفتم سید یه بار دیگه حرف بزن یه بار دیگه در اوج ناباوی دوباره کلیپ سید پخش شد چقدر سخت بود لحظه ای که ماشین داشت حرکت میکرد و من از شت شیشه هی نگاه میکردم تا دووور شدیم باید وسایلمون جمع میکردیم فردا صبح حرکت بود بسمت هویزه و فکه،رفتیم هویزه جا نبود کنار قبر شهید علم الهدی نماز خوندیم حرکت کردیم بسوی فکه توی راه یه خادم گفت وایسید اینجا یادمان کمیل و حنظله است ایستاد ماشینمون پیاده شدیم در اوج ناباوری ما رفتیم یادمان کمیل و حنظله همونجایی که ابراهیم هادی به شهادت رسید، فکه رمل ها تموم انرژیمون گرفته بودن بچه ها بی حال شده بودن همه تشنه نمیدونم چه حکمتی بود رفتیم دو کوهه شام برگشت هم مهمون شهید همت بودیم حسینیه شهید همت آخر سفر به بچه ها گفتم شهدا همرامون بودن ما رو جاهایی بردن که هنوزم که فکر میکنم باورم نمیشه جاهایی که واس اولینبار رفتم و اخر سفر هم حرم حضرت معصومه دوستای زیادی پیدا کردم تقریبا همشون بار اولشون بود با اون همه سختی همه میگفتن سال بعد هم میایم همه حالشون بعد سفر خیلی خوب بود خیلیا تو این سفر خودشونو پیدا کرده بودن اخر سفر همه چطور شد اومدن گفتن شهدا واسه تک تکشون دعوت نامه فرستادن ......... رفتم اومدم اروم شدم غم ها و غصه ها ریختم تو آب اروند اما یه چیز اذیتم میکنه ......... ولی خـــــــــــــوبـــــــــــــــــم ، خــــــــــــــــــوبــــــــــــتـــــــــــــر از زمانیکه داشتم مــــــیـــرفــــــــتـــم بدجور سرما خوردم حتی یه نفس عمیق هم نمیتونم بکشم سرفه های پی در پی امونم بریده کلا صدام تغییر کرده.......... اگر لایق بدونید واسه همتون دعا کردم ...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۰ ، ۱۴:۰۸
کــربــ بلایی محـب