در هوایتــــــ بیـــ قرارمـــ

در هوایتــــــ بیـــ قرارمـــ

بسم الله الرحمن الرحیم
وَ إِن یَکَــــادُ الَّـــذِینَ کَفَـــرُوا
لَیُزْلِقُـــونَکَ بِأَبْصَــارِهِــمْ لَمَّـا
سَمِعُــوا الـذِّکْــرَ وَ یَقُــولُـونَ
انَّــهُ لَمَجْنُــونٌ وَ مَـا هُـــوَ إِلَّا
ذِکْـــــــــــرٌ لِّلْعَـــــالَمِیـــــنَ

"خداوند دست از دینش برنمیدارد
و ما دست از تو....حسین جان!"
نوکــــــــر رخ ارباب نبیند سخت است
شب اگر رخ مهتاب نبیند سخت است
لب تشـــنه اگر آب نبیند سخت است

یازهراکربــــ بلا ان شاء الله

پیوندها

۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۰ ثبت شده است

۱۳ اسفند ۱۳۹۰ درست ۳۰ دقیقه ای وسایلم جمع کردم خیلی داغون خسته بودم دلم یه جا میخواست واسه حرف زدن دادو بیداد کردن آره مناسب ترین جا واسه شرایطی که من توووش بودم جنوب (راهیان نور) بود ۱۲ شب حرکت کردیم شرایط روحیم داغون بود رسیدیم جمکران سرم گذاشتم رو مهر حرف زدم دو رکعت نماز امام زمان و صدای مسئول که وقت تموم شده جالب بود سفره صبحانه روی سکوی مسجد جمکران خیلیامون عادت به صبحانه خوردن اونم ۷ صبح نداشتیم اما همه کامل صبحانه هاشون خوردن تو ماشین کلا تو خودم بودم برعکس تموم سفرها که هندزفری تو گوشم بود و مداحی گوش میکردم اما این سفر حوصله اینکارم نداشتم ۸ شب بود رسیدیم دو کوهه شام دعوت بودیم حاج ابراهیم همت دعوتمون کرده بود شب اندیمشک اردوگاه شهید جعفرزاده خوابیدیم خیلی هوا سرد بود بچه ها از سرما تا صبح بیدار بودند 7 صبح حرکت کردیم بسوی معراج شهدا من با وجود اینکه پنجمین بارم بود تا حالا معراج شهدا نرفته بودم راوی گفت 22 شهید تفحص شده که 20 تا معراج شهدا هستند دو تا از جسدها بردند واسه DNA رسیدیم معراج شهدا هیچکس نبود حتی خادم ها هم نبودند چون صبح زود بود 32 نفر بودیم همه دور تا دور جمع شدیم راوی حرف میزد دستای همه ما خورد به شهدا میشد استخون شهید زیر دستات حس کنی هیچکس نبود که اشک نریزه حضرت زهرا صدا نکنه راوی حرف میزد هق هق بچه ها صداهایی که پیچیده بود مداح شروع کرد به روضه خوندن نمیدونم چقدر داد زدم چقدر گریه کردم اما یه دستی رو شونه ام حس میکردم هی بهم میگفت آروم باش منم عموم شهید شده من یشتر از تو دلم گرفته نفسم بالا نمیومد خیلی سید صدا میکردم صدای مسئول کاروان ، بچه ها ماشین داره حرکت میکنه اما هیچکس نمیخواست پا بشه بره یه قدم میرفتیم یه نگاه به شهدا سوار ماشین که شدیم همه تو بغل همدیگه گریه میکردن اما من زانوهام بغل کرده بودم حرف میزدم با سید بعد معراج شهدا رفتیم هور العظیم اولینبارم بود که میرفتم خیلی قشنگ بود ساعت حدودا 4 یا 5 بود رسیدیم طلائیه راوی میگفت فقط 5 دقیقه به این خاک نگاه کنید مداح شروع کرد روضه خوندن راوی گفت خاک طلائیه ببرید دلتنگ میشید این خاک بو کنید رفتیم محل اسکان (خرمشهر)صبح فردا اروند از اروند نمیگم از حال و هوای بچه ها کنار اروند سکوت میکنم نماز مسجد جامع اونم یه نماز جماعت به قول بچه ها باحال،ساعت 3 بود که حرکت کردیم بسوی شلمچه ، هیچکی نبود پابرهنه نباشه نشستیم رو خاک باد میزد بوی تربت میداد بوی تربت کربلا یه همسفر شهید همه بچه ها داشتن یعنی اول سفر 5گروه داشتیم گروه شهیدعلمدار،گروه شهید دوامی،گروه شهید بابایی،گروه شهید همت،گروه شهید گمنام پشت پنس ها یه آه از ته دل آقا مرا لایق 275 کیلومتر نمیدانی؟؟موقع برگشت یه کلیپ داشت پخش میشد یهو دیدم سید مجتبی علمدار داره صحبت میکنه در مورد شلمچه فکر میکردم خوابه یا چشام داره اشتباه میبینه فقط نگاش کردمو اشک ریختم کلیپ تموم شد دوباره پخش شد قبلش فقط میگفتم سید یه بار دیگه حرف بزن یه بار دیگه در اوج ناباوی دوباره کلیپ سید پخش شد چقدر سخت بود لحظه ای که ماشین داشت حرکت میکرد و من از شت شیشه هی نگاه میکردم تا دووور شدیم باید وسایلمون جمع میکردیم فردا صبح حرکت بود بسمت هویزه و فکه،رفتیم هویزه جا نبود کنار قبر شهید علم الهدی نماز خوندیم حرکت کردیم بسوی فکه توی راه یه خادم گفت وایسید اینجا یادمان کمیل و حنظله است ایستاد ماشینمون پیاده شدیم در اوج ناباوری ما رفتیم یادمان کمیل و حنظله همونجایی که ابراهیم هادی به شهادت رسید، فکه رمل ها تموم انرژیمون گرفته بودن بچه ها بی حال شده بودن همه تشنه نمیدونم چه حکمتی بود رفتیم دو کوهه شام برگشت هم مهمون شهید همت بودیم حسینیه شهید همت آخر سفر به بچه ها گفتم شهدا همرامون بودن ما رو جاهایی بردن که هنوزم که فکر میکنم باورم نمیشه جاهایی که واس اولینبار رفتم و اخر سفر هم حرم حضرت معصومه دوستای زیادی پیدا کردم تقریبا همشون بار اولشون بود با اون همه سختی همه میگفتن سال بعد هم میایم همه حالشون بعد سفر خیلی خوب بود خیلیا تو این سفر خودشونو پیدا کرده بودن اخر سفر همه چطور شد اومدن گفتن شهدا واسه تک تکشون دعوت نامه فرستادن ......... رفتم اومدم اروم شدم غم ها و غصه ها ریختم تو آب اروند اما یه چیز اذیتم میکنه ......... ولی خـــــــــــــوبـــــــــــــــــم ، خــــــــــــــــــوبــــــــــــتـــــــــــــر از زمانیکه داشتم مــــــیـــرفــــــــتـــم بدجور سرما خوردم حتی یه نفس عمیق هم نمیتونم بکشم سرفه های پی در پی امونم بریده کلا صدام تغییر کرده.......... اگر لایق بدونید واسه همتون دعا کردم ...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۰ ، ۱۴:۰۸
کــربــ بلایی محـب