در هوایتــــــ بیـــ قرارمـــ

در هوایتــــــ بیـــ قرارمـــ

بسم الله الرحمن الرحیم
وَ إِن یَکَــــادُ الَّـــذِینَ کَفَـــرُوا
لَیُزْلِقُـــونَکَ بِأَبْصَــارِهِــمْ لَمَّـا
سَمِعُــوا الـذِّکْــرَ وَ یَقُــولُـونَ
انَّــهُ لَمَجْنُــونٌ وَ مَـا هُـــوَ إِلَّا
ذِکْـــــــــــرٌ لِّلْعَـــــالَمِیـــــنَ

"خداوند دست از دینش برنمیدارد
و ما دست از تو....حسین جان!"
نوکــــــــر رخ ارباب نبیند سخت است
شب اگر رخ مهتاب نبیند سخت است
لب تشـــنه اگر آب نبیند سخت است

یازهراکربــــ بلا ان شاء الله

پیوندها

۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «درد دل باسید» ثبت شده است

حال من خوب است

اما

تو باور نکن

خدایا چقدر بی رحم اند بعضی ها

...

نمی گویم داستان را

شاید جایی

هنوز هم

جوانمردی باقی مانده باشد...

اللهم عجل لولیک الفرج

پ.ن:علمدار شهرم مثل همیشه بودنت را اثبات کن

اگر اینبار سکوت هم کنی کاری هم نکنی حرفی نمیزنم

اما خدا کند اثبات کنی!

یاساقی العطاشاکرب بلا

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۲ ، ۱۸:۴۶
کــربــ بلایی محـب

علمدار شهر

این روزها که انگار میخواهد نفسم را بگیرد

این روزها که پهلویم تیر میکشد

این شبها که خواب بر چشمانم حرام شده

این شبها که میلرزم

این شبها که به دنبال شانه ای برای گریستنم

مرا دریاب

خواهرت تنهاست...

سید داداشی خیلی دلم گرفته!حال و روزم میبینی!

قشنگه میدونم !

خیلی دلم واست تنگ شده

دعایم کن....

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۰:۴۵
کــربــ بلایی محـب

همه حرفا تحمل کردم گفتم عیب نداره میزارم از این شهر میرم ۲۰ روز یه نفس راحت میکشم

همه چیو تقریبا هماهنگ کردم رفتم گفتم تا ۱۹ میام از ۲۰ دیگه نمیام

چند شب پیش به بابا گفتم میخوام برم جهاد گفت نـــــــــــــــه

توجه نکردم گفتم بی خیال من از سرکار بیام بیرون نه کار دارم نه هیچی میزارم میرم جهاد

امروز که داشتم توی کارها کمکش میکردم

گفت واست یه جا دیگه کار جور دارم میکنم ۱۹ بیای بیرون میری اونجا

هنگ کردم گفتم بابا ۲۰ روز میخوام برم استراحت کنم

اومدم از جهاد میرم بهتره

گفت جهاد نــــــــــــــــه میری سرکار

از حرفاش اینجوری فهمیدم نمیتونه ببینه ۲۰ روز نیستم

امروز اذیتم میکرد میگفتم بـــــــــــــــــــــابــــــــــــــا اذیت نکن

هی میپرسید چی شده تو چرا اینجوری؟؟؟؟؟؟

گفتم حوصله ندارم

نمیدونم چی در انتظارمه

اما من دلم جهاد میخواد

سید خودت درستش کن

نمیدونم قسمت من چیه

سید میدونی چقدر نیاز دارم بزارم برم یه چند وقت از این شهر رنگارنگ دور باشم

سید هوای شهر سنگین شده

سید هوای آبجی کوچیکت داشته باش

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۱ ، ۲۰:۱۴
کــربــ بلایی محـب

سلام سید امروز اومدم پیشت اصلا دلم نمی اومد پا بشم بیام هر وقت میام ارامگاه همینجوری میشم به زور دل میکنم دوست دارم زمانی که ارامگاهم ساعتا حرکت نکنن سید امشب کلی حرف باهات دارم اشکام میچکه رو گونه هام شاید با نوشتنشون اروم بگیرم وقتی رسیدم خونه اذان تازه شده بود رفتم وضو بگیرم که مامانم گفت برو فلان کار انجام بده سید من میخواستم نماز اول وقت بخونم گفتم بعد نماز اما مامانم ول کن نبود وقتی سه رکعت نمازم تموم شد حرفای مامانم دلمو سوراخ کرد سید میگم بی خیال مادره یه چیز گفت اما بعدش داداشم گفت چیه هر هفته میری ارامگاه تو تموم کارات مشکل داره ببین کربلا نرفتی ببین مشکل داری که کربلا نرفتی سید دلم شکست سید بقیشو نمینویسم سید اون  پاکه رفته کربلا داره میره حج؟؟؟سید خودتو اصلاح کن یعنی چی؟سید من هیچی نمیفهمم هیچی سید جون من بگو کجا کار میلنگه سید تو همه چی منو میدونی سید کجای کار میلنگه ؟؟؟؟؟؟؟سید کی اسفند میاد دلم میخواد پا بشم برم شلمچه فکرکنم اونجا جواب همه اینا بگیرم سید همه میان سرخاکت حاجت میگیرن سید اونا پاکن اره اونا پاکن من ناپاک من گناهکار؟؟؟؟؟سید گیج شدم هیچی سر در نمیارم سید هرکی میاد پیشت پاش به خونه نرسیده حاجت روا میشه اما من چی ؟؟؟؟؟؟؟؟سید جون من بگو مشکل از کجاست سید خیلی خسته ام سید میشنوی؟؟؟؟؟؟؟سید امشب بیا به خوابم تا حالا به خوابم نیومدی سید بیا بگو مشکل از کجاست بیا بگو سیدجون هرکی دوس داری بیا بخوابم دارم خفه میشم ..........

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۰ ، ۱۸:۴۱
کــربــ بلایی محـب

نمیدونم بگم داداش

تولدت مبارک یا شهادت مبارک

۱۵ ساله رفتی ...

پنجشنبه بود که حالم اصلا خوب نبود راه افتادم سمت ارامگاه بین راه عکست دیدم وقتی عکست دیدم حواسم پرت شد چیزی نمونده بود ماشین بزنه بهم بوق ماشین منو به خودم اورد رسیدم ارامگاه بغضی که خیلی اذیتم میکرد شکست سرم که بالا کردم دیدم چند قدم اونطرف تر یه صدایی میاد صدای یه مادر یه مادر یه مادر شهید با قد خمیده اره اومده بود دیدن پسرش رفتم پیشش سلام کردم بدون اینکه حرفی بزنم حرف میزد میگفت پسرم هفته پیش مریض بودم نتونستم بیام دیدنت پسرم دلم برات تنگ شده بوود هی سنگ قبر میبوسید اشکام دیگه بند نمیومد مادر شهید گفت همه شهدا بخاطر من تو وطنشون رفتن نزارید خونشون پایمال بشه خیلی قشنگ حرف میزد مادر شهید گله داشت از جامعه امروز و.... برام دعا کرد ...

بعد از رفتن سرمزار شهید سید علی دوامی

راه افتادم سمت قبر جانباز شهید عباسعلی نیرین

که یهو یه پیرزن دیدم که هم خواهر شهید بود هم دو تا از پسراش شهید شده بودن یه کم پیشش نشستم یه کم از بچه هاش گفت و ازش خواستم واسم دعا کنه....

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۰ ، ۱۳:۰۰
کــربــ بلایی محـب