کردمیر تا به ابد در یاد میمانی ...
يكشنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۳، ۱۱:۵۰ ق.ظ
من نمیدانم چطور و چگونه آنقدر زود گذشت
و این روز و شب ها چقدر دلتنگت میشومــ
دلتنگ آسمان پر ستاره اتـــ
کهــ با دست دلمان میتوانستیم دانهــ دانهــ از آسمان ستاره بچینیمــ ...
کردمیـــر گوشهــ ای از بهشت خدا را به منظرم میکشیــ
و مردمان دیارتـــ همان مردمان آسمانی هستند
همان هایی کهـــ دریایی از صداقت ، ایثار ، مهربانی و شجاعت در دل هایشان موج میزند
و من بهــ خیالم آمده بودمـ تو را جهاد کنمــ
اما این تو بودی کهــ مرا جهاد کرده ای
مردانی چون شهیدباقری ، شهید تقی پور و شهید موسوی
را بهــ من نمایاندی و به من درس استقامت و صبوری آموختهــ ای
وقتی مادر شهید باقری با لهجه شیرین مازندرانی اش خاطره تعریف میکند
مادر است دلش میخواست پسر داماد کند
مادر است دلش میخواست لحظه وداع پسر در آغوش بگیرد ببوید
مادر است دلش میخواست پسرش باشد عصای این روزهایش باشد
اما عجیب صبور بود ...
کمی از پسر کمی از روز عاشورا برایمان حرف میزد...
ما را تا کربــ بلا و حرمــ بانوی صبوری با کلامش برد ...
وقتی مادر شهید موسوی برای پاسخ سوال هایمان سکوت طولانی میکند
و سکوت دلش حرفــ ها دارد ..
شهید تقی پور کهـــ زمان شهادت نهــ پدر داشته ای نهــ مادر نه همسر نهــ فرزند
همهــ از سادگی و مهربانیت سخن میگفتند ...
درددل با شهید باغبانی نوشت :
یکسال گذشت ؟
یکسال رضوانه ات بزرگتر شده است
حجم نبودنت بزرگتر شده است
بهانه هایش رنگ دیگر گرفتهــ
نمیخواهی از آسمان برای دقایقی بیایی دست در دستانش بگذاری ؟
نمیخواهی میان جمع صدایت کند بابا
چقدر جایت خالیست ...
رضوانهـــ جانــ
دلتنگ کهــ شدی به آسمان نگاه کنــ گمانم بابا نگاه از تو بر ندارد ...
بیقرارنوشت:
دلمـ برای روزهای خوبـــ تنگ میشود ..
مینویسم تا یادم نرود ...
یادم نرود دیروز چهــ مردان مردی از خود گذشتند برای مــا ..
+
لبخند همهــ شما قاب شده بر دیوار دلمــ
تا به ابد در یاد میمانید ...
و این روز و شب ها چقدر دلتنگت میشومــ
دلتنگ آسمان پر ستاره اتـــ
کهــ با دست دلمان میتوانستیم دانهــ دانهــ از آسمان ستاره بچینیمــ ...
کردمیـــر گوشهــ ای از بهشت خدا را به منظرم میکشیــ
و مردمان دیارتـــ همان مردمان آسمانی هستند
همان هایی کهـــ دریایی از صداقت ، ایثار ، مهربانی و شجاعت در دل هایشان موج میزند
و من بهــ خیالم آمده بودمـ تو را جهاد کنمــ
اما این تو بودی کهــ مرا جهاد کرده ای
مردانی چون شهیدباقری ، شهید تقی پور و شهید موسوی
را بهــ من نمایاندی و به من درس استقامت و صبوری آموختهــ ای
وقتی مادر شهید باقری با لهجه شیرین مازندرانی اش خاطره تعریف میکند
مادر است دلش میخواست پسر داماد کند
مادر است دلش میخواست لحظه وداع پسر در آغوش بگیرد ببوید
مادر است دلش میخواست پسرش باشد عصای این روزهایش باشد
اما عجیب صبور بود ...
کمی از پسر کمی از روز عاشورا برایمان حرف میزد...
ما را تا کربــ بلا و حرمــ بانوی صبوری با کلامش برد ...
وقتی مادر شهید موسوی برای پاسخ سوال هایمان سکوت طولانی میکند
و سکوت دلش حرفــ ها دارد ..
شهید تقی پور کهـــ زمان شهادت نهــ پدر داشته ای نهــ مادر نه همسر نهــ فرزند
همهــ از سادگی و مهربانیت سخن میگفتند ...
درددل با شهید باغبانی نوشت :
یکسال گذشت ؟
یکسال رضوانه ات بزرگتر شده است
حجم نبودنت بزرگتر شده است
بهانه هایش رنگ دیگر گرفتهــ
نمیخواهی از آسمان برای دقایقی بیایی دست در دستانش بگذاری ؟
نمیخواهی میان جمع صدایت کند بابا
چقدر جایت خالیست ...
رضوانهـــ جانــ
دلتنگ کهــ شدی به آسمان نگاه کنــ گمانم بابا نگاه از تو بر ندارد ...
بیقرارنوشت:
دلمـ برای روزهای خوبـــ تنگ میشود ..
مینویسم تا یادم نرود ...
یادم نرود دیروز چهــ مردان مردی از خود گذشتند برای مــا ..
+
لبخند همهــ شما قاب شده بر دیوار دلمــ
تا به ابد در یاد میمانید ...
۹۳/۰۶/۰۲