در هوایتــــــ بیـــ قرارمـــ

در هوایتــــــ بیـــ قرارمـــ

بسم الله الرحمن الرحیم
وَ إِن یَکَــــادُ الَّـــذِینَ کَفَـــرُوا
لَیُزْلِقُـــونَکَ بِأَبْصَــارِهِــمْ لَمَّـا
سَمِعُــوا الـذِّکْــرَ وَ یَقُــولُـونَ
انَّــهُ لَمَجْنُــونٌ وَ مَـا هُـــوَ إِلَّا
ذِکْـــــــــــرٌ لِّلْعَـــــالَمِیـــــنَ

"خداوند دست از دینش برنمیدارد
و ما دست از تو....حسین جان!"
نوکــــــــر رخ ارباب نبیند سخت است
شب اگر رخ مهتاب نبیند سخت است
لب تشـــنه اگر آب نبیند سخت است

یازهراکربــــ بلا ان شاء الله

پیوندها

همه حرفا تحمل کردم گفتم عیب نداره میزارم از این شهر میرم ۲۰ روز یه نفس راحت میکشم

همه چیو تقریبا هماهنگ کردم رفتم گفتم تا ۱۹ میام از ۲۰ دیگه نمیام

چند شب پیش به بابا گفتم میخوام برم جهاد گفت نـــــــــــــــه

توجه نکردم گفتم بی خیال من از سرکار بیام بیرون نه کار دارم نه هیچی میزارم میرم جهاد

امروز که داشتم توی کارها کمکش میکردم

گفت واست یه جا دیگه کار جور دارم میکنم ۱۹ بیای بیرون میری اونجا

هنگ کردم گفتم بابا ۲۰ روز میخوام برم استراحت کنم

اومدم از جهاد میرم بهتره

گفت جهاد نــــــــــــــــه میری سرکار

از حرفاش اینجوری فهمیدم نمیتونه ببینه ۲۰ روز نیستم

امروز اذیتم میکرد میگفتم بـــــــــــــــــــــابــــــــــــــا اذیت نکن

هی میپرسید چی شده تو چرا اینجوری؟؟؟؟؟؟

گفتم حوصله ندارم

نمیدونم چی در انتظارمه

اما من دلم جهاد میخواد

سید خودت درستش کن

نمیدونم قسمت من چیه

سید میدونی چقدر نیاز دارم بزارم برم یه چند وقت از این شهر رنگارنگ دور باشم

سید هوای شهر سنگین شده

سید هوای آبجی کوچیکت داشته باش

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۱ ، ۲۰:۱۴
کــربــ بلایی محـب
۱۳ اسفند ۱۳۹۰ درست ۳۰ دقیقه ای وسایلم جمع کردم خیلی داغون خسته بودم دلم یه جا میخواست واسه حرف زدن دادو بیداد کردن آره مناسب ترین جا واسه شرایطی که من توووش بودم جنوب (راهیان نور) بود ۱۲ شب حرکت کردیم شرایط روحیم داغون بود رسیدیم جمکران سرم گذاشتم رو مهر حرف زدم دو رکعت نماز امام زمان و صدای مسئول که وقت تموم شده جالب بود سفره صبحانه روی سکوی مسجد جمکران خیلیامون عادت به صبحانه خوردن اونم ۷ صبح نداشتیم اما همه کامل صبحانه هاشون خوردن تو ماشین کلا تو خودم بودم برعکس تموم سفرها که هندزفری تو گوشم بود و مداحی گوش میکردم اما این سفر حوصله اینکارم نداشتم ۸ شب بود رسیدیم دو کوهه شام دعوت بودیم حاج ابراهیم همت دعوتمون کرده بود شب اندیمشک اردوگاه شهید جعفرزاده خوابیدیم خیلی هوا سرد بود بچه ها از سرما تا صبح بیدار بودند 7 صبح حرکت کردیم بسوی معراج شهدا من با وجود اینکه پنجمین بارم بود تا حالا معراج شهدا نرفته بودم راوی گفت 22 شهید تفحص شده که 20 تا معراج شهدا هستند دو تا از جسدها بردند واسه DNA رسیدیم معراج شهدا هیچکس نبود حتی خادم ها هم نبودند چون صبح زود بود 32 نفر بودیم همه دور تا دور جمع شدیم راوی حرف میزد دستای همه ما خورد به شهدا میشد استخون شهید زیر دستات حس کنی هیچکس نبود که اشک نریزه حضرت زهرا صدا نکنه راوی حرف میزد هق هق بچه ها صداهایی که پیچیده بود مداح شروع کرد به روضه خوندن نمیدونم چقدر داد زدم چقدر گریه کردم اما یه دستی رو شونه ام حس میکردم هی بهم میگفت آروم باش منم عموم شهید شده من یشتر از تو دلم گرفته نفسم بالا نمیومد خیلی سید صدا میکردم صدای مسئول کاروان ، بچه ها ماشین داره حرکت میکنه اما هیچکس نمیخواست پا بشه بره یه قدم میرفتیم یه نگاه به شهدا سوار ماشین که شدیم همه تو بغل همدیگه گریه میکردن اما من زانوهام بغل کرده بودم حرف میزدم با سید بعد معراج شهدا رفتیم هور العظیم اولینبارم بود که میرفتم خیلی قشنگ بود ساعت حدودا 4 یا 5 بود رسیدیم طلائیه راوی میگفت فقط 5 دقیقه به این خاک نگاه کنید مداح شروع کرد روضه خوندن راوی گفت خاک طلائیه ببرید دلتنگ میشید این خاک بو کنید رفتیم محل اسکان (خرمشهر)صبح فردا اروند از اروند نمیگم از حال و هوای بچه ها کنار اروند سکوت میکنم نماز مسجد جامع اونم یه نماز جماعت به قول بچه ها باحال،ساعت 3 بود که حرکت کردیم بسوی شلمچه ، هیچکی نبود پابرهنه نباشه نشستیم رو خاک باد میزد بوی تربت میداد بوی تربت کربلا یه همسفر شهید همه بچه ها داشتن یعنی اول سفر 5گروه داشتیم گروه شهیدعلمدار،گروه شهید دوامی،گروه شهید بابایی،گروه شهید همت،گروه شهید گمنام پشت پنس ها یه آه از ته دل آقا مرا لایق 275 کیلومتر نمیدانی؟؟موقع برگشت یه کلیپ داشت پخش میشد یهو دیدم سید مجتبی علمدار داره صحبت میکنه در مورد شلمچه فکر میکردم خوابه یا چشام داره اشتباه میبینه فقط نگاش کردمو اشک ریختم کلیپ تموم شد دوباره پخش شد قبلش فقط میگفتم سید یه بار دیگه حرف بزن یه بار دیگه در اوج ناباوی دوباره کلیپ سید پخش شد چقدر سخت بود لحظه ای که ماشین داشت حرکت میکرد و من از شت شیشه هی نگاه میکردم تا دووور شدیم باید وسایلمون جمع میکردیم فردا صبح حرکت بود بسمت هویزه و فکه،رفتیم هویزه جا نبود کنار قبر شهید علم الهدی نماز خوندیم حرکت کردیم بسوی فکه توی راه یه خادم گفت وایسید اینجا یادمان کمیل و حنظله است ایستاد ماشینمون پیاده شدیم در اوج ناباوری ما رفتیم یادمان کمیل و حنظله همونجایی که ابراهیم هادی به شهادت رسید، فکه رمل ها تموم انرژیمون گرفته بودن بچه ها بی حال شده بودن همه تشنه نمیدونم چه حکمتی بود رفتیم دو کوهه شام برگشت هم مهمون شهید همت بودیم حسینیه شهید همت آخر سفر به بچه ها گفتم شهدا همرامون بودن ما رو جاهایی بردن که هنوزم که فکر میکنم باورم نمیشه جاهایی که واس اولینبار رفتم و اخر سفر هم حرم حضرت معصومه دوستای زیادی پیدا کردم تقریبا همشون بار اولشون بود با اون همه سختی همه میگفتن سال بعد هم میایم همه حالشون بعد سفر خیلی خوب بود خیلیا تو این سفر خودشونو پیدا کرده بودن اخر سفر همه چطور شد اومدن گفتن شهدا واسه تک تکشون دعوت نامه فرستادن ......... رفتم اومدم اروم شدم غم ها و غصه ها ریختم تو آب اروند اما یه چیز اذیتم میکنه ......... ولی خـــــــــــــوبـــــــــــــــــم ، خــــــــــــــــــوبــــــــــــتـــــــــــــر از زمانیکه داشتم مــــــیـــرفــــــــتـــم بدجور سرما خوردم حتی یه نفس عمیق هم نمیتونم بکشم سرفه های پی در پی امونم بریده کلا صدام تغییر کرده.......... اگر لایق بدونید واسه همتون دعا کردم ...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۰ ، ۱۴:۰۸
کــربــ بلایی محـب

سلام سید امروز اومدم پیشت اصلا دلم نمی اومد پا بشم بیام هر وقت میام ارامگاه همینجوری میشم به زور دل میکنم دوست دارم زمانی که ارامگاهم ساعتا حرکت نکنن سید امشب کلی حرف باهات دارم اشکام میچکه رو گونه هام شاید با نوشتنشون اروم بگیرم وقتی رسیدم خونه اذان تازه شده بود رفتم وضو بگیرم که مامانم گفت برو فلان کار انجام بده سید من میخواستم نماز اول وقت بخونم گفتم بعد نماز اما مامانم ول کن نبود وقتی سه رکعت نمازم تموم شد حرفای مامانم دلمو سوراخ کرد سید میگم بی خیال مادره یه چیز گفت اما بعدش داداشم گفت چیه هر هفته میری ارامگاه تو تموم کارات مشکل داره ببین کربلا نرفتی ببین مشکل داری که کربلا نرفتی سید دلم شکست سید بقیشو نمینویسم سید اون  پاکه رفته کربلا داره میره حج؟؟؟سید خودتو اصلاح کن یعنی چی؟سید من هیچی نمیفهمم هیچی سید جون من بگو کجا کار میلنگه سید تو همه چی منو میدونی سید کجای کار میلنگه ؟؟؟؟؟؟؟سید کی اسفند میاد دلم میخواد پا بشم برم شلمچه فکرکنم اونجا جواب همه اینا بگیرم سید همه میان سرخاکت حاجت میگیرن سید اونا پاکن اره اونا پاکن من ناپاک من گناهکار؟؟؟؟؟سید گیج شدم هیچی سر در نمیارم سید هرکی میاد پیشت پاش به خونه نرسیده حاجت روا میشه اما من چی ؟؟؟؟؟؟؟؟سید جون من بگو مشکل از کجاست سید خیلی خسته ام سید میشنوی؟؟؟؟؟؟؟سید امشب بیا به خوابم تا حالا به خوابم نیومدی سید بیا بگو مشکل از کجاست بیا بگو سیدجون هرکی دوس داری بیا بخوابم دارم خفه میشم ..........

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۰ ، ۱۸:۴۱
کــربــ بلایی محـب

نمیدونم بگم داداش

تولدت مبارک یا شهادت مبارک

۱۵ ساله رفتی ...

پنجشنبه بود که حالم اصلا خوب نبود راه افتادم سمت ارامگاه بین راه عکست دیدم وقتی عکست دیدم حواسم پرت شد چیزی نمونده بود ماشین بزنه بهم بوق ماشین منو به خودم اورد رسیدم ارامگاه بغضی که خیلی اذیتم میکرد شکست سرم که بالا کردم دیدم چند قدم اونطرف تر یه صدایی میاد صدای یه مادر یه مادر یه مادر شهید با قد خمیده اره اومده بود دیدن پسرش رفتم پیشش سلام کردم بدون اینکه حرفی بزنم حرف میزد میگفت پسرم هفته پیش مریض بودم نتونستم بیام دیدنت پسرم دلم برات تنگ شده بوود هی سنگ قبر میبوسید اشکام دیگه بند نمیومد مادر شهید گفت همه شهدا بخاطر من تو وطنشون رفتن نزارید خونشون پایمال بشه خیلی قشنگ حرف میزد مادر شهید گله داشت از جامعه امروز و.... برام دعا کرد ...

بعد از رفتن سرمزار شهید سید علی دوامی

راه افتادم سمت قبر جانباز شهید عباسعلی نیرین

که یهو یه پیرزن دیدم که هم خواهر شهید بود هم دو تا از پسراش شهید شده بودن یه کم پیشش نشستم یه کم از بچه هاش گفت و ازش خواستم واسم دعا کنه....

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۰ ، ۱۳:۰۰
کــربــ بلایی محـب

شهید سید مجتبی علمدار 11دی 1345 در شهرستان ساری متولد شد. شهید علمدار در سن 17 سالگی به عضویت بسیج درآمد و در اواخر سال 1362 به کردستان رفت.

سید مجتبی برای اولین بار در عملیات کربلای یک شرکت کرد و مدتی پس از آن وارد گردان مسلم بن عقیل در لشکر25 کربلا شد و تا پایان جنگ در آنجا ماند. او در عملیات کربلای 4و5 نیز حضور داشت، در کربلای 8 مجروح شد و مدتی بعد به جبهه بازگشت و در عملیات کربلای10 در جبهه شمالی محور سلیمانیه- ماووت شرکت نمود.

سید مجتبی علمدار در سال 1366 مسئوولیت فرماندهی گروهان سلمان از گردان مسلم ابن عقیل - از گردانهای خط شکن لشکر25کربلا- را برعهده گرفت و در عملیات والفجر10نقش آفرینی موثری داشت.

شهید علمدار در سه راهی خرمال، سید صادق، دوجیله در منطقه کردستان عراق رشادتهای فراوانی را ازخود نشان داد و از ناحیه پهلو مورد اصابت گلوله قرار گرفت و بشدت مجروح شد. سید مجتبی در دی ماه 1364، در عملیات والفجر 8، به شدت شیمیایی شد.

شهید علمدار بعد از اتمام جنگ در واحد طرح و عملیات لشکر 25 کربلا در ساری مشغول خدمت شد و علاوه بر این مسئولیت در واحد تربیت بدنی لشکر بعنوان عضو اصلی هیأت رهروان حضرت امام (ره) هم انتخاب شد.

حاج سید مجتبی علمدار که مداح اهل بیت هم بود سرانجام در اوایل دی سال 1375 به دلیل جراحت شیمیایی روانه بیمارستان شد و بعد از یک هفته بی هوشی کامل هنگام اذان مغرب روز 11 دی به شهادت رسید. 

شهید سید مجتبی علمدار

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۰ ، ۲۲:۵۱
کــربــ بلایی محـب